کتاب من پیش از تو تاب من پیش از تو رمانی عاشقانه از جوجو مویز نویسنده انگلیسی است. داستان من، پیش از تو، داستان عشق عجیبی است که بین لوییزا و ویل جریان دارد. لوییزا دختر جوانی است که محتاج درآمد است و ویل، مرد ثروتمندی که میخواهد به زندگیاش پایان بدهد.
مریم مفتاحی با ترجمهی روان کتاب من، پیش از تو لذت خواندن داستان زیبایی را به علاقهمندان رمانهای عاشقانه هدیه داد. از روی کتاب من، پیش از تو در سال ٢٠١۶ فیلمی با همین عنوان با بازی امیلیا کلارک و سم کلفلین ساخته شد.
دربارهی کتاب من پیش از تو
کتاب من پیش از تو داستانی عاشقانه از زندگی لوییزا و ویل است. لوییزا دختر جوانی است که در تامین مخارج خانواده کمک میکند. او به تازگی کارش را از دست داده است و حالا به شدت دنبال کار میگردد. وقتی آگهی استخدام پرستاری از یک مرد جوان توانخواه را میبیند به مصاحبه میرود و موفق میشود که کار را هم بگیرد. اما از دلیل اصلی استخدام شدنش خبر ندارد. لوییزا حالا پرستار ویل است. ویل به دلیل تصادفی فلج شده است تصمیم گرفته که با خودکشی به زندگیاش پایان بدهد. مادرش، که از تصمیم او باخبر است، میخواهد با استخدام دختری جوان و زیبا به عنوان پرستار، به زندگی پسرش روح و طراوت ببخشد. اما لوییزا از این قضیه بیخبر است. کمی بعد او از این ماجرا باخبر میشود و تمام تلاشش را میکند که ویل را از تصمیمی که گرفته است، منصرف کند. با ازدواج نامزد سابق ویل با دوست صمیمیاش، حال ویل بدتر میشود و …
کتاب من پیش از تو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
کتاب من پیش از تو رمانی عاشقانه است. خواندن آن برای تمام دوستداران رمان و داستانهای عاشقانه، جذاب است.
دربارهی جوجو مویز و دانلود رایگان کتاب من پیش از تو
جوجو مویز با نام کامل پائولین سارا جو مویز، در ۴ اوت سال ۱۹۶۹ در لندن، انگلستان متولد شد. او در دانشگاه به تحصیل در رشتهی روزنامهنگاری پرداخت. جوجو مویز از سال ۲۰۰۲ شروع به نوشتن رمانهای عاشقانه کرد. آثار او در سراسر دنیا خواننده دارد و به بیش از یازده زبان مختلف ترجمه شدهاند. معروفیت او در ایران به دلیل انتشار کتاب من پیش از تو بود که تا به حال بارها تجدید چاپ شده است. از کتابهای مشهور او که به زبان فارسی هم ترجمه شدهاند میتوانیم به من، پیش از تو، پس از تو، میوهی خارجی، دختری که رهایش کردی، یک به علاوهی یک و باز هم من اشاره کرد.
جملاتی از کتاب من پیش از تو
روزم مثل همیشه شروع شده بود. هر آدمی که میشناختم از صبح دوشنبه بدش میآمد، ولی من چندان اهمیتی نمیدادم. دوست داشتم صبح زود به کافه باترد بان بروم، کتری بزرگ مخصوص چای را در آن گوشه روشن کنم، جعبههای شیر و نان را از حیاط خلوت بیاورم و همینطور که آمادهی شروع کار میشوم با فرانک گپ بزنم.
از هوای دمکردهی کافه که بوی ژامبون میداد، خوشم میآمد، درِ کافه هم مرتب باز و بسته میشد و جریان لطیفی از هوای سرد به داخل میوزید. صدای حرف میآمد و بعد هم سکوت برقرار میشد. رادیوی فرانک تصاویری از گوشهای برای خودش میخواند. کافهی شیکی نبود ـ دیوارهایش را مناظر قلعهی روی تپه پوشانده بود، میزها هنوز رویهی فورمیکا داشتند. از وقتی هم من شروع به کار کردم فهرست خوردنیها، غیر از کیک شکلاتی که اضافه شد، هیچ تغییری نکرده بود.
اما بیش از همه، مشتریها را دوست داشتم. کو و آنجلو لولهکش که هر صبح میآمدند و سربهسر فرانک میگذاشتند که گوشتها را از کجا آورده است. خانم قاصدک را خیلی دوست داشتم، این اسم را بهخاطر خرمن موهای سفیدش گذاشته بودیم. از دوشنبه تا پنجشنبه میآمد و تخممرغ و سیبزمینی سرخکرده میخورد. مینشست و روزنامههای رایگان میخواند و دو فنجان چای مینوشید. همیشه سعی میکردم سر حرف را با او باز کنم. حدس میزدم تنها مکالمهای است که پیرزن در طول روز دارد.
گردشگران وقتی به قلعه میآمدند یا برمیگشتند، سر راهشان به کافه میآمدند. بچه مدرسهایهای جیغجیغو بعد از تعطیلی مدرسه سری میزدند، از ادارههای محل هم مشتریهای دائمی داشتیم و من همه و همه را دوست داشتم. نینا و شری که آرایشگر بودند میزان کالری تمام اقلام کافه را دقیق میدانستند. حتی از دست مشتریهای بدقلقی مثل زن موقرمزی که فروشگاه اسباببازیفروشی را میگرداند و دستکم هفتهای یکبار سر باقی پولش جروبحث راه میانداخت، ناراحت نمیشدم.
چه چیزها که سر آن میزها ندیدم؛ دوستیهایی که شروع شدند یا خاتمه یافتند، زن و شوهرهای سابقی که بچههایشان را تحویل هم میدادند. والدینی که حوصلهی آشپزی نداشتند، و با این که احساس گناه میکردند، نفس راحت هم میکشیدند. شادی درونی مستمریبگیرها وقتی برای صبحانه، غذاهای سرخکردنی میخوردند. همهجور آدم میآمد و بیشترشان هم یکی دو کلام با من حرف میزدند، شوخی میکردند یا سفارشاتی در مورد چای داغ میدادند. بابا همیشه میگفت هرگز نمیتواند حدس بزند حرف بعدی من چه خواهد بود، اما این چیزها اصلاً در کافه مطرح نبود چون احتمال هر حرفی وجود داشت.
فرانکی، صاحبِ کافه، از من راضی بود. خودش ذاتا آدم آرامی بود. میگفت حضور من در کافه موجب سرزندگی است و شور و نشاط میبخشد. یکجورهایی انگار داشتم در مشروبفروشی کار میکردم، فقط خبری از دعوای آدمهای مست نبود.
تا اینکه آنروز، بعد از ناهار، تازه اوج شلوغی را پشت سر گذاشته بودیم و کافه داشت خلوت میشد که فرانکی از پشت اجاق رومیزی بیرون آمد، همینطور که دستش را با پیشبند پاک میکرد، جلو رفت و علامت «تعطیل» را برگرداند و رو به خیابان قرار داد.
در بخشی از کتاب من پیش از تو میخوانیم:
بدترین نکته در مورد پرستار بودن چیزهایی نیست که ممکن است به آنها فکر کنید. بلند کردن و تمیز کردن هم نیست، یا دارو دادنها و پاک کردن لبولوچه و یا حتی بوی تندوتیز و محسوس ضدعفونی کنندهها. حتی این موضوع هم نیست که مردم همیشه فکر میکنند تو فقط داری همین کارها را انجام میدهی؛ چون اینقدر احمق و بیعرضه هستی که کار دیگری از دستت برنمیآید. بلکه سختترین و بدترین واقعیت این است که وقتی روزهایت را با کسی اینقدر زیاد و نزدیک سپری میکنی هیچ راه فراری از حالات روحی او یا خودت نداری.
از لحظهای که برنامهام را به ویل گفتم رفتارش سرد و خشک شد. البته طوری نبود که اگر کسی از بیرون میدید متوجه شود، ولی کمتر شوخی کردیم و شاید کمتر باهم حرف زدیم. آن روز از مطالبی که در روزنامه نوشته شده بود هیچچیزی از من نپرسید.
«پس این کاری هست که میخواهی انجام دهی؟» چشمانش برق میزد ولی چهرهاش چیزی را نشان نمیداد.
شانهام را بالا انداختم. سپس با حس همدردی بیشتر سرم را تکان دادم. حس کردم جوابی که دادم حرفی بچهگانه و غیرعادی است. گفتم: «موضوع فقط زمان است، واقعاً همینطور است؛ یعنی من بیستوهفت ساله هستم.»
این مطلب کتاب من پیش از تو در دستهبندی کتاب های رایگان, داستان و رمان در سایت اینتربوک منتشر شده است.