کتاب یکی بود یکی نبود محمدعلی جمالزاده پدر داستان کوتاه فارسی و آغازگر سبک واقع گرایی در ایران است. اولین مجموعه داستانی جمال زاده، مجموعه داستان های کوتاه یکی بود یکی نبود ، در سال ۱۳۰۰ است. داستان کوتاه فارسی شکر است اولین داستان کوتاه ایرانیست. این داستان در همین کتاب به زیبایی به تحریر درآمده است.
مجموعه های داستان کتاب یکی بود یکی نبود
- فارسی شکر است
- رجل سیاسی
- دوستی خاله خرسه
- درد دل ملا قربانعلی
- بیله دیگ بیله چغندر
- ویلان الدول
- کباب غاز
بخشی از داستان کوتاه فارسی شکر است
کتاب یکی بود یکی نبود هیچ جای دنیا ترو خشک را مثل ایران باهم نمی سوزانند. پس از پنج سال دربدری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه کشتی به خاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بانهای انزلی به گوشم رسید که “بالام جان، بالام جان” خوانان مثل مورچه هایی که دور ملخ مرده ای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسب کارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کسه شان باز نمی شد و جان به عزرائیل می دهند و رنگ پولشان را کسی نمی بیند ولی من بخت برگشته مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها مارا پسر حاجی و لقه چربی فرض کرده و “صاحب، صاصب” گویان دورمان کردند و هر تکه از اسبابهایمان ما به انتزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی بان بی انصاف شد و جیغ و داد فریادی بلند قشقره ای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود.
ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخه مانرا را چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از مامورین تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند، با چندین نفر فراش سرخ پوش و شیر خورشید به کلاه با صورت های اخمو و عبوس و سبیل های از بناگوش دررفته ای که مانند بیرق جوع نسیم دریا به حرکتشان آورده بود، در مقابل ما مانند آینه دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکره ما افتاد، مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند، یکه ای خورده و لب و لوچه ای جنبانده و سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین با قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا برانداز کرده و بالاخره یکیشان گفت:
چطور آیا شما ایرانی هستید؟ گفتم:
ماشاالله عجب سوالی می فرمایید، پس میخواهید کجایی باشم! البته که ایرانی هستم. هفت جدم ایرانی بوده اند، در تمام محله سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمی شود که پیر غلامتان را نشناسد!
بخشی از داستان کوتاه کباب غاز
اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هرجهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب بره ممتاز و دو رنگ پلو و چند جور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده است. در تختخواب گرم و نـرم و تـازه ای که از جمله اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفریح تمام مشغول خواندن حکایتهای بی نظیر صادق هـدایت بودم. درسـت کیفور شده بودم که عیالم وارد شد و گفت جوان دیلاقی مصطفی نام آمده می گوید پسرعموی تنی تو است و برای عید مبارکی شرفیاب شده است . مصطفی پسرعموی دختردایی خاله مادرم می شد جوانی به سن بیست و پـنج یـا بیسـت و شش .
لات و لوت و آسمان جل و بی دست و پا و پخمه و گاگول و تا بخـواهی بـدریخت و بـدقواره . هروقـت میخواسـت حرفی بزند، رنگ می گذاشت و رنگ بر می داشت و مثل اینکه دسته هاون برنجی در گلویش گیر کرده باشد دهنش باز می ماند و به خرخر می افتاد. الحمداالله سالی یک مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشـعوف نمـی شـدم . بـه زنـم گفتم «: تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شر این غول بی شاخ و دم را از سر ما بکن و بگذار برود لای دست بابای علیه الرحمه اش ». گفت: «به من دخلی ندارد! مال بد بیخ ریش صـاحبش . ماشـاءاالله هفـت قـرآن بـه میـان پسرعموی دسته دیزی خودت است. هرگلی هست به سر خودت بزن. من اساساً شرط کرده ام با قوم و خویشـهای ددری تو هیچ سر و کاری نداشته باشم؛ آن هم با چنین لندهور الدنگی ».
دیدم چاره ای نیست و خدا را هم خوش نمی آید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده ناامید کنم.